حدود چهل سال است که شهربانوخانم روزش را با نگاه به قاب عکس روی دیوار شروع میکند. گاهی که دلش میگیرد قاب را از روی دیوار برمیدارد، دستی روی آن میکشد و سر درددل را باز میکند. او در همه این سالها صبوری را بهخوبی یاد گرفته است.
بیستوچهارساله بود که همسرش شهید شد. پس از آن زندگیاش را صرف رسیدگی به دو یادگار باقیمانده از همسر شهیدش کرد. حالا با نگاه به غلامرضا و روحالله که بسیار شبیه پدرشان شدهاند، طعم گوارای زندگی مشترک کوتاهش با شهید، دوباره برایش زنده میشود.
شهربانو پاینده، همسر سردار شهید علیرضا نعمانی، ساکن محله آبشار، خاطراتی بهیادماندنی از همسرش در ذهن دارد که بارها آنها را برای خودش مرور کرده است. علیرضا نعمانی مسئول محور عملیات لشکر ۲۱ امامرضا (ع) بود و در عملیات خیبر به شهادت رسید. همزمان با روز بزرگداشت شهدا پای صحبتهای همسر شهید نشستیم تا یک بار دیگر آلبوم خاطراتش را ورق بزند.
علیرضا که از کودکی او را علی صدا میکردند، پسرعمهاش بود. با هم قد کشیده و بزرگ شده بودند. بهخوبی او را میشناخت. اخلاقش و رفتارش را از نزدیک دیده بود و میدانست ایمانش تا چه حد قوی است. به همین دلیل، زمان خواستگاری تردیدی برای گفتن جواب بله نداشت. شهربانوخانم میگوید: علی و من متولد روستای بالابند در نزدیکی فریمان هستیم.
او از بچگیاش در مسجد روستا فعال بود. برای رفتوروب مسجد داوطلب میشد. فرقی نمیکرد زمستان یا تابستان باشد؛ همیشه نمازش را در مسجد میخواند. ایام محرم و صفر هم پای ثابت پذیرایی و برگزاری مراسم بود.
خاطرهای پس ذهنش زنده و چهرهاش با لبخندی باز میشود؛ میگوید: آنقدر رفتوآمد او به مسجد زیاد بود که در روستا نامش را «آقای مقدس» گذاشته بودند. شانزدهساله بود که همراه پدر و برادرانش برای ادامه زندگی ساکن مشهد شدند. عمهام سالها قبل به رحمت خدا رفته بود. چند ماه بعد، ما هم ساکن مشهد شدیم و سال۵۶ با هم ازدواج کردیم.
شهربانوخانم میگوید که شهید بسیار شوخطبع بوده است؛ «از آن انقلابیهای پروپاقرص بود. به یاد دارم تظاهراتی نبود که علی در آن شرکت نکند. زمستان۵۷ با موتور تصادف کرده و بهناچار حدود یک ماه در خانه بود. آن روزها دلش طاقت نمیآورد که در خانه بنشیند؛ همین که توانست با عصا راه برود، به تظاهرات رفت. از قضا همان روز شاه از کشور فرار کرد. به خانه که برگشت، رو به من کرد و گفت دیدی با عصایم شاه را فراری دادم.»
با پیروزی انقلاب اسلامی، شهیدنعمانی عضو سپاه پاسداران میشود. شهربانوخانم از همان اول ازدواج میدانست که زندگی با او یک زندگی معمولی نیست؛ «شغلش گچکاری بود.
پدرشوهرم با ما زندگی میکرد. هر زمان که دلتنگی مرا میدید، سعی میکرد با حرفهایش آرامم کند، اما فایده نداشت
اول انقلاب بعداز کار بیشتر شبها برای گشتزنی و نگهبانی به مسجد امیرالمؤمنین (ع) در محله طلاب میرفت و بعد از تشکیل سپاه عضو آن شد. خیلی کمحرف بود. درباره کارش و مأموریتهایی که میرفت، هیچ حرفی نمیزد. تا قبل از شروع جنگ در خنثیسازی ترورها، شناسایی خانههای تیمی منافقین در تایباد و تربت جام حضور داشت. هر دوسه ماه برای چند روز به خانه میآمد.»
زیر لب زمزمه میکند: کارش را پذیرفته بودم و این شرایط را قبول کرده بودم، اما دوری سخت بود. سپس نگاهی به پسر بزرگش که کنارش نشسته است، میاندازد و میگوید: غلامرضا که به دنیا آمد، علی مأموریت بود و نمیتوانست به خانه بیاید. پسرم چهارماهه بود که به مرخصی آمد و تازه فرزندش را دید.
شهربانوخانم به مأموریتهای همسرش عادت کرده بود که خبر آتش جنگ رسید. شهیدنعمانی به او گفت راهی جنوب میشود. حالا دیگر طاقتآوردن برایش سخت بود؛ «حرف از جنگ بود. دلنگران بودم و خواستم گلایه کنم، اما تا چهره خندانش را دیدم حرفم را خوردم. نتوانستم چیزی بگویم. خانهمان تلفن نداشت. بعد از سه هفته به خانه یکی از همسایهها زنگ زد و خبر سلامتی خودش را داد.»
نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد: هرچندماه او را فقط برای چند روز میدیدم. پسر دومم در یکی از همین روزهایی که برای مرخصی آمده بود، به دنیا آمد. نامش را روحالله گذاشت. احساس میکردم علی باید مسئولیتی داشته باشد که بیشتر وقتش در جبهه میگذرد. اما خودش چیزی نمیگفت. پدرشوهرم با ما زندگی میکرد. هر زمان که دلتنگی مرا میدید، سعی میکرد با حرفهایش آرامم کند، اما فایده نداشت. برخی روزها طاقت این همه دوری را نداشتم.
شهیدنعمانی بعد از هر عملیات یا خودش تماس میگرفت یا به یکی از همرزمانش میگفت تماس بگیرد و خبر سلامتیاش را بدهد. بعداز عملیات خیبر هیچ خبری از او نبود. دلشوره به جان شهربانوخانم افتاده بود.
نمیدانست از چه کسی باید سراغ همسرش را بگیرد؛ «برادرشوهرم که بیتابی من را دید، از سپاه خبر گرفت و فهمید که علی در ۸اسفند۶۲ به شهادت رسیده است. به او گفته بودند در خانه حرفی نزند شاید بتوانند اثری از پیکر شهید پیدا کنند و بههمراه خبر شهادت پیکرش را هم بیاورند.»
یک ماهی گذشت و همچنان خبری از شهیدنعمانی نبود. شهربانوخانم چندباری تصمیم گرفت چادرش را سر کند و خودش به مقر سپاه برود و درباره همسرش پرسوجو کند، اما برادرشوهرش مانعاز او میشد و دربرابر بیتابیهای شهربانو فقط یک جواب میداد که «چون در جزیره است دسترسی به خط تلفن ندارد.»
او با خودش فکر میکرد شاید همسرش اسیر شده است و نمیخواهند به او بگویند، تا اینکه یک روز در خانه را زدند. چند مرد با لباس سپاه و عکس بزرگی از علی وارد خانه شدند. پدرشوهرش به استقبال آنها رفت؛ «تا عکس علی را در دست یکی از آنها دیدم، حدس زدم چه اتفاقی افتاده است، اما نخواستم باور کنم.
پایم نکشید به داخل سالن پذیرایی بروم. چای و میوه را آماده کردم و به دست برادرشوهرم دادم. چشمم را نزدیک قفل در اتاق بردم. غلامرضا و روحالله دو طرف عکس پدرشان نشسته بودند. تا این صحنه را دیدم، انگار دلم را چنگ زدند. بیصدا، طوری که کسی متوجه حضورم نشود، اشک ریختم.»
پدرشوهرش به او میگوید مردانی که لباس سپاه به تن داشتند، آقایان سردار قاآنی، قالیباف، نظرنژاد و ابراهیمی بودند و نحوه شهادت علی را برای او تعریف میکند؛ «علی مسئول محور عملیات تیپ ۲۱ امامرضا (ع) بود.
در عملیات خیبر درست زمانیکه آتش رگبار و خمپاره زیاد میشود و نیروهای دشمن به خط میرسند، او با یک تیربار جلو آنها میایستد و بیسیمچی علی نوار تیربار را کنترل میکند. دشمن که متوجه حضور آنها میشود، با تیرباری که روی تانک بود، او را هدف میگیرد و گلوله به سر او اصابت میکند.»
شهربانوخانم لباس سیاه میپوشد و با تابوت نمادین، همسرش را تا بهشترضا (ع) بدرقه میکند، اما همچنان چشم به راه همسرش بوده است؛ «پیکر او را از نزدیک ندیده بودم؛ بههمیندلیل باور نکردم که شهید شده است. گاهی خوابش را میدیدم و در خواب گلایه میکردم که چه موقع میخواهی به خانه برگردی؟ پسرهایت دارند قد میکشند و بزرگ میشوند. حتی بعد از آتشبس برخی اوقات در خواب به او میگفتم علی! جنگ تمام شده؛ نمیخواهی برگردی؟»
بیشترین درد و رنج برای شهربانوخانم زمانی بوده است که بچههایش سراغ پدرشان را میگرفتهاند؛ تعریف میکند: با اینکه همراه بچهها به مزاری که نام علی روی آن بود، میرفتیم، آنها میدانستند که در این مزار، پیکری وجود ندارد.
دهانم را که از صبح دوخته بودم و حرفی نمیزدم، باز کردم و خیلی آرام به او گفتم پیکر پدرش پیدا شده است
روحالله هفتهشتساله بود که از مدرسه به خانه آمد و یکباره از من پرسید: «مامان! مفقودالاثر یعنی چه؟» ناگهان دلم از جا کنده شد. هنوز جوابش را نداده بودم که گفت «ممکن است بابا مفقودالاثر باشد و یک روز به خانه برگردد.»
سال۷۷ تعدادی از پیکرهای شهدا در تفحص جزیره مجنون پیدا شد؛ یکی از آنها پیکر علی بوده است. برادر شهربانوخانم نیز رزمنده بود و از سال۶۷ هیچ خبری از او نبود و نامش بهعنوان مفقودالاثر ثبت شده بود.
هنگامیکه با او تماس میگیرند و خبر میدهند تا برای شناسایی برود، اول فکر میکند پیکر برادرش را آوردهاند؛ «ماه رمضان بود. برادر بزرگم بهدنبالم آمد تا با هم برای شناسایی برویم. میدانست که هنوز هم تا اسمی از علی برده میشود، بیقرار میشوم. آرام و آهسته به من گفت که پلاک علی و استخوانهایش را پیدا کردهاند.»
با شنیدن این خبر دوباره داغ دل شهربانوخانم تازه میشود؛ «روحالله از مدرسه که به خانه آمد، به او گفتم حیاط را آب و جارو کند. بچهام فکر میکرد قرار است مهمان برای تشییع پیکر داییاش بیاید. مانده بودم چطور به او بگویم. بالاخره دهانم را که از صبح دوخته بودم و حرفی نمیزدم، باز کردم و خیلی آرام به او گفتم پیکر پدرش پیدا شده است. هنوز هم چهره پسرم را به یاد دارم که بهتزده مرا نگاه کرد، شلنگ آب را رها کرد و به حالت قهر به داخل خانه رفت.»
دوباره مراسم ترحیمی برای شهیدعلیرضا نعمانی برگزار میشود. اینبار استخوانهای پیداشده او را راهی خانه ابدی میکنند. با دیدن پلاک و چندنشانه از علی، اینبار دل شهربانوخانم تاحدودی آرام میگیرد و پساز آن، دلخوشی او دو پسرش میشوند؛ پسرانی که شباهت زیادی به پدر شهیدشان دارند.
یک فایل صوتی از شهیدسیدعلی ابراهیمی، معاون طرح و عملیات لشکر۲۱ امامرضا (ع) باقی مانده است. او در این فایل اشارهای به شهیدنعمانی میکند و توضیح میدهد: شهیدنعمانی از همان روزهای آغاز جنگ در جبهه حضور داشت و در عملیاتهای زیادی شرکت کرد.
او به خاطرهای از حضور مشترکش با شهیدنعمانی در عملیات والفجر۳ اشاره میکند و میگوید: در آن عملیات، شهیدنعمانی بسیار خوب عمل کرد. او هرجا که پاتک میزدند، به خاطر اینکه خاکریز و خط حفظ شود به آنجا میرفت و به بچهها روحیه میداد تا خط سقوط نکند. خودش هم آرپیجی میزد. حضور شهیدنعمانی در این عملیات پشتوانهای قوی برای رزمندگان بود.
قربانعلی غلامیان یکی از دوستان قدیمی شهیدنعمانی است. آشنایی آنها از مسجد امیرالمؤمنین (ع) و گشتزنیهای اول انقلاب بوده است. او از شهیدنعمانی بهعنوان فردی شجاع و معتقد به انقلاب و نظام یاد میکند و میگوید: منافقین دسیسههای زیادی در ماههای اول انقلاب انجام میدادند. شهید با اینکه صبح تا شب سر کار بود، با انرژی تمام، شبها برای گشتزنی به مسجد میآمد.
او ادامه میدهد: شهید بدون هیچ چشمداشتی، خالصانه و مخلصانه برای دفاع از انقلاب پای کار بود. بعداز عضویت در سپاه پاسداران از خواب، خوراک و زندگیاش میزد تا وظیفه اصلی خودش را که حفظ و حراست از کشور است، انجام دهد. در عملیاتهای قبل از جنگ برای مبارزه با منافقین همیشه داوطلب میشد. بعد از شروع جنگ تحمیلی او به جنوب و من به کردستان اعزام شدم، اما دورادور از حال هم باخبر بودیم.
علیرضا نعمانی سال۱۳۳۵ در روستای بالابند نزدیک شهرستان فریمان متولد شد. در نوجوانی همراه با پدر و برادرانش به مشهد مهاجرت کرد و ساکن محله طلاب شد. ازآنجاکه یکی از فعالان مسجد روستایشان بود، با سکونت در محله طلاب به مسجد حضرت امیرالمؤمنین (ع) زیاد رفتوآمد میکرد. حضور در این مسجد و آشنایی با مرحوم لوخی و سردار شهید بابارستمی سرآغاز فصل جدیدی در زندگی شهیدنعمانی شد.
علیاصغر محمدیان، پژوهشگر دفاع مقدس، دراینباره توضیحاتی به ما میدهد.
مرحوم محمدحسن لوخی به همراه شهید نیکعیش و با مشارکت جمعی از نیروهای مؤمن و انقلابی، گروهی به نام «لوخی» را در دهه ۵۰ تشکیل داد. این گروه فعالیت خود را از مسجد امیرالمؤمنین (ع) شروع کرد. شهیدنعمانی عضو گروه لوخی بود، گروهی که بعدها به «مالک اشتر» تغییر نام پیدا کرد.
بعداز انقلاب برقراری نظم شهری، مسجدمحور بود و به دست نیروهای کمیته برقرار میشد. اعضای گروه مالک اشتر نیز از نیروهای مؤثر کمیته بودند و بهخاطر عملکرد انضباطیشان، حفظ و حراست از نقاط حساس شهر مانند سیلوی گندم، راهآهن، فرودگاه، صداوسیما، فرمانداری، شرکتهای آب، برق، گاز و... به آنها محول میشد.
با تشکیل سپاه پاسداران، شهیدنعمانی که از اعضای فعال کمیته و گروه مالک اشتر بود، عضو سپاه و در حوزه عملیاتی با عنوان «گروه ضربت مالک اشتر» به فرماندهی شهیدبابارستمی مشغول فعالیت شد. کار اصلی آنها جلوگیری از خرابکاری گروهکهای معاند و شناسایی خانههای تیمی بود.
سپاه آن زمان از دو گروهان ۱۰۱ و ۱۰۲ و هر گروهان از چند دسته تشکیل شده بود. شهیدنعمانی یکی از سردستههای اصلی مقابله با منافقین و عناصر ضدانقلاب بود، بهطوریکه برای شناسایی به شهرهای اطراف مانند تربتجام، سرخس، تایباد و... مأمور میشد.
او در آزادسازی پاوه و برخی شهرهای کردستان و مقابله با حزب کومله و دموکرات به همراه نیروهای خراسان و گروه شهیدچمران نقش پررنگی داشت. همچنین در ختم غائله دوم گنبد، شهیدان بابارستمی، حسینیان، علیمردانی، نظرنژاد و کاوه را همراهی میکرد و در پاکسازی واقعه صحرای طبس نیز حضور داشت.
با شروع آتش جنگ تحمیلی، شهیدنعمانی جزو اولین نیروهایی بود که به جنوب کشور اعزام شد. او علاوهبر فرماندهی نیروهایش، بهدلیل علاقهای که به تسلیحات داشت در این حوزه نیز مشغول شد و در چهار عملیات بزرگ ابتدای جنگ شامل آزادسازی سوسنگرد، آزادسازی بستان و چزابه، عملیات فتحالمبین و فتح خرمشهر بههمراه نیروهای خراسان حضور داشت.
هشتم اسفند۱۳۶۲ شهیدنعمانی که مسئول محور عملیات تیپ۲۱ امامرضا (ع) بود، پساز رشادتهای زیادی که نشان داد، در عملیات خیبر به درجه رفیع شهادت نائل شد. پیکر او در جزیره مجنون بر جای ماند و بعد از پانزدهسال انتظار، پلاک و استخوانهایش در سال۷۷ همراه پیکر سایر شهدای این عملیات پیدا شد.
* این گزارش سهشنبه ۲۲ اسفندماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۶۰ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.